چند روز پیش داشتم از خونه میرفتم بیرون

همین که داشتم در رو میبستم از لای در یه نگاه به داخل هم انداختم

مامانم رو دیدم که جلو تلوزیون نشته بود و میوه میخورد و یه لبخندی موقع بسته شدن در بهم زد

یه حسی بهم دست داد

یه حس مخلوط از خوب و بد

یه حس مثل دیدن یه ویدیو که ماله 15 ساله پیشه

میبینید ادم این وقتا چه حسی میشه؟ حس خوبی داره ولی حسرت هم میخوره که کاش اون روزا برگردن

من توی اون روزا هستم ولی درگیر کار و درس و سربازی و ...

انگار نمیرسم ازش لذت ببرم  ، یعنی لذتم میبرما ولی اون قدی که باید ببرم نمیبرم

مطمئنم این روزا خاطره مشه

از اون خاطره هایی که اشک رو چشای ادم جاری میکنه

کاش بتونم انقدر این روزا رو خوب کنم که وقتی خاطره شد بهشون نگاه کنم ، یا تو ذهنم یاداوریشون کنم و فقط لذت ببرم

فقط افتخار کنم که من اون روزها رو جه خوب ساختم

فک میکنم اگر این روزا بهترین رفتارها رو با مامان و بابا و داداشم و خانمم و دوستم داشته باشم میتونم همچین حسیرو در اینده به وجود بیارم

باید یه کم جلوی ناراحتی های کوچیک روزانه مقاومت کنم

کمتر عصبی شم

کمتر به خاطر مسائل مسخره درگیر کنم فکرمو

اینده نگر تر باشم

به زندگی کلی تر نگاه کنم

یادمه یه زمانی روی یه برگه داشتم فکرامو مینوشتم و نوشتم"زندگی مثل یه بازیه کامپیوتریه"

کلی هم توضیح بعدش نوشتم که شاید بعدا اینجا هم قرارش دادم

اما بعده ها همین جمله رو از افراد بزرگ هم خوندم و فهمیدم یه تفکر غلط نیست (به احتمال زیاد)

واقعا زندگی مثل یه بازیه

باید بهترین بازیکن باشم تا هم الان لذت بیشتر ببرم هم بعد از تموم شدن بازی

به امید خدا