بابا چند وقتی بود بیمارستان بود

سر همون قضیه دل دردش

امشب بلاخره اومد خونه

رفتم تو اتاق میبینم نشسته جلو در حموم با حوله دورش

میگم چرا اینجا نشستی بابا؟

با صدای اروم میگه حموم بودم اومدم بیرون ، دیدم دیگه جون ندارم را برم (یه خنده کوچیکم میکنه)

(برای اولین بار در عمرم) دلم میخواستم برای شنیدن این جمله زنده نمیبودم