حاصل زندگیم

خاطرت ، داستانها ، پیشنهادات ، نصیحت ها و ... کلا من حاصل زندگیم

لیست کار امروز

امروز یه لیست کار نوشتم

هممممممممه اشو انجام دادم

الان عین این بچه ها شدم که یه کاریو انجام میدن دلشون میخواد به همه بگن

خوشحالم

خداروشکر

با اینکه یه خروار کار مونده ولی اینم خودش خیلی خوب بود

خداروشکر به خاطرهمه چیز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

کمی مطالعه

این روزا شروع کردم به خوندم این مطلب از سایت سکان آکادمی

سایت خوبیه راضیم ازش

مطلبه هم مطلب جالبیه

ابتدایی هست ولی جالبه و مفید

کتاب در مورد بخشش هم شروع کرده بودم خوندم که چند روزه ولش کردم و دوباره برمیگردم سراغش البته

باید بتونم قضیه فریبا و یکی دو قضیه دیگر رو ببخشم

یه مقدار به خاطر پروژه های تحت فشارم که دلیلیش فقط و فقط تنبلیه خودمه

میگن وقتی یک راه رو بارها و بارها بری ، بارها و بارها به یک نتیحه میرسی

منم هی تنبلی میکنم هی تحت فشار قرار میگیرم

شاید دلیلش اینه که تفریح درست و واقعی ندارم و هی سعی میکنم با فیلم و ... تفریح کنم ولی نیازم بر طرف نمیشه

از این به بعد کمتر به تفریحات بیرون از خونه نه میگم

نمونه اش اینکه امشب میرم استخر

این چندوقت به خاطر پروژه ها نرفتم که بیشتر کار کنم ولی نکردم

به امید خدا دیگه اون راه قبلی رو تکرار نیمکنم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

قسمت ششم

بعضی وقتا یه سری دساتانا رو میخونم یا یه سری عکسا میبینیم یا یه سری فیلما و ...

دلم به حال طرف مقابل میسوزه

احساس میکنم خیلی تحت فشار بوده و خیلی مظلوم رفتار کرده

مثلا وقتی توی یه فیلمی میبینم یه بچه مدرسه ای توسط چندتا بزرگتر از خودش خفت میشه و مثلا وسایلشو میگیرن

در عین اینکه دلم براشون میسوزه ، ازشون خوشمم میاد انگار دوستش دارم طرفو

انگار دلم میخواد گیرش بیارم و بهش کمک کنم و براش لحظات خوبی رو به وجود بیارم بلکه اون لحظات تلخش از بین بره

یه وقتایی خودم میشم اون طرف مقابل

مثلا وقتایی که این روزهای زندگیمو یادم میاد:

یه چیز رو کاملا از زندگی فریبا یادم رفته بود

اون روزهایی رو که میشست و از اینکه یکی از فامیلاشون عاشقش بوده برام میگفت یا اینکه یه پسره دیگه چقدر میگفته عاشقتم عاشقتم و اونم چون طرفمثلا تو پیامکاش غلط املایی زیاد داشته ازش خوشش نمیومده

جالبه که میگفت حتی پیش مشاور هم رفتیم و از مشاور هم پرسیدم که راست میگه یا نه گفت راست میگه و واقعا عاشقته

خلاصه که من شده بودم یه پسر 20 ساله که عشقش جلو چشمش میشست و از روابطش با پسرای دیگه میگغت اونم در حالی که میدونست من چ حسی بهش دارم

نزدیکای عید که برای بار اخر باهاش حرف زدم ، بهش یاداوری کردم که اینکار رو کرده و اونم قبولکرد که اشتباه کرده و کارش خودخواهی بوده

گاهی وقتا یه کلمه برای توصیف یه چیز خیلی کمه مثل رابطه ی کاری که اون میکرد و کلمه خودخواهی

حالا همیشه هم اینا نبود

یه بار شبونه پیامک داده بود و از حس عذاب وجدانش به خاطر لب گرفتن با یه پسره میگفتیا از این مگفت که مثلا ...چت میکرده با دیگران یا یه بار رفته خونه یه پسره که وقتی تنها بوده لوازم موسیقیشو ببینه و این اتفاقا

یه کنته جالبی که این وسط هست اینه که این چقدر به من وابسته بوده

حالا اینم جداگانه میگم

یکی این قضیه یکی هم قضیه مامان و بلاهایی که سرش اومد مونده تا الان

به هر حال

کلیت قضیه اینکه خیلی برام جالبه این روزا ، هموطنور که وقتی خودم در حق کسی ظلمی میکنم شب موقع خواب فکره میاد سراغمو خفتم میکنه وقتی هم کسی درحق خودم همچین ظلمی میکنه همینطوری میشم

نمیدونم چی به چیه ، نمیدونم تاوانی هست یا نه

نمیدونم

کاش ایمان داشتم و مطمئن بودم که تلافی میشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

یک مسابقه

از طریق پست یکی از دوستان (آقای میرویسی عزیز) با یک مسابقه ای اشنا شدم که از طریق این وبلاگ راه افتاده و قراره توش یک نفر رو کاملا شرح بدیم

منم اینو کردم دست مایه برای شرح بیشتر فریبا

و یه جورایی شد دلیل نوشتن یک قسمت دیگه از داستانم

لینک اینقسمت رو علاوه بر بخش "داستان من" توی این پست هم میذارم

بعد از نوشتنش

امیدوارم خوب بشه

بروزرسانی

دیدی چی شد؟

نشستم نوشتم ولی به دلم نشست بعد بیخیالش شدم

قسمت شش رو همینجوری نوشتم

همینجوری دلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

تعریف یک تجربه ی عجیب

خیلی جالبه

ما توی دنیایی زندگی میکنیم که به راحتی از کنار بعضی موارد رد میشیم

مثلا خیلی راحت میشنویم که فلان فال گیر و کف بین ، میاد و بدون یک کلمه حرف زدن خصوصی ترین مشخصات زندگی طرف مقابلش رو به زبون میاره

یا میشنویم فلان فرد قدرت داره که با فکرش یه جسم رو تکون بده

یا اصلا در مورد خواب های عجیب و غریب مردم میشونیم که توی فرضا پیشگویی انجام میشه یا اینکه این تجربیات برای خودمون پیش میاد

اما راحت از کنارشون در میشیم ، یه قدرت عظییییییییییییم و ما نادید میگیریمش

اتفاقی که برای من افتاد نه فالگیر توش بود نه کف بین

من بودم توی سن حدود دوازده سالگی تا اونجا که یادمه و طرف مقابلمم یه پسر 15 -16 ساله

خوابم نبودم در بیاداری محض همه چیز اتفاق افتاد

وقتی خونه پسرخاله ام میرفتیم گاهی اوقات میرفتیم و با دوتا پسر همسایه اشون به اسم میلاد و علی فوتبال بازی میکردیم

میلاد از همه بزرگتر بود و چندبارم با هم دعوامون شد ، ولی در کل حرفای جالبی به من میزد

یه بار که پسرخاله ام رفته بود بالا تا ببین مامانش چیکارش داره و علی هم اونجا نبود میلاد نشست با من به صحبت کردن

میگفت من توی تو یه چیزی میبینم که توی اون دوتا نمیبینیم

من نمیفهمدم چی میگه ، من کلا برای قبول چیزی سند و مدرک قوی میخوام و مفت زیربار نمیرم و از طرفی وقتی زیربار برم مفت کوتاه نمیام

اون بنده خدا هم ورداشت یه ازمایش جالبی انجام داد

رفت توی باغچه ی حیاط و شروع کردن به گشتن دنبال یه سنگی که شکل خاصی داشته باشه

گشت و گشت و گشت و یه سنگ پیدا کرد که مکعب بود ، تقریبا شبیه به تاس

یک طرفش چندتا سوراخ داشت و یک طرف هم یه مقدار رنگش فرق داشت و یک طرف دیکه هم یه شکل و شمایل دیگه ای

بعد به من گفت قشنگ به این سنگه نگاه کن

بعد شروع کرد به چرخوندش ، هی چرخوند ، هی چرخوند ، هی چرخوند...

خاطره کلا خیلی مبهمه و خیلی جزئیات یادم نیست ولی در کل یادمه یه مدتی این کار رو میکرد

بعد ه بار سنگ رو پرت کرد اون طرف حیاط و منم داشتم نکاه میکردم

گفت به نظرت کجا افتاده ؟ گفتم فلان جا دیگه

گفت خوب حالا برو بیار و ببین کجا هم افتاده

منم رفتم دیدم مثلا چند قدم با اونجایی که من فک میکردم افتاده فاصله داره

رفتم اوردم و دادم بهش و دوباره یه مدت چرخوند و من نکاه کردم و بعدش گفت خوب حالا چشمات رو ببند

بعد انداختش

گفت فک میکنی کجا افتاده؟ گفتم فلان جا و با دست نشون دادم

بعد چشامو باز کردم و رفتم دنبال سنگ و دیدم اشتباه کردم

بار سوم ، چهارم پنجم...

کم کم بهتر حدس میزدم ، البته "حدس" کلمه ی بدیه قضیه چیزی بیشتر از حدس بود

چندبار که گذشت اتفاق خیلی عجیب و حالبی افتاد

من وقتی چشمام بسته بود ، یه خط بنفش رنگ میدیدم

از دستای میلاد که کنارم نشسته بود تا سنگ که اون سمت حیاط بود و تقریبا نقطه ی دقیق سنگ رو میتونستم بگم

برام عجیب بود و جالب ، خیلی جذب شده بودم

یه خط بنفش توی تصوری که از حیاط داخل ذهنم داشتم کششیده شده بود که نقطه دقیق به من میداد

در حالی که قبل از پرتاب سنگ من چشمم بسته بود

این قضیه پای من و به این داستان باز کرد و منو جذب این ادم کرد

جالبیش اینه که اخرین دفعه ف سنگ رو پرت کرد و من داشتم نقطه افتادنش رو توی ذهنم با همون خط بنفش رنگ که منحنی  هم بود میدیدم که یهو شروع کرد به تکون خوردن

مثل وقتی که شیلنگ رو تکون میدیم

مثل حرکت بدن مار و کنارش هم یه خط نارنجی اومد

کف کرده بودم ، خدایا این دیگه چیه؟ سریع چشمام رو باز کردم که به میلاد توضیح بدم که

دیدم پسر خاله ام اومده توی حیاط و داره مستقیم به من نگاه میکنه

وقتی به میلاد گفتم گفت دلیلش اومدن اون هست و اینکه فکرش مشغول به من بوده

کلی تمرین بهم داد و کلی شگفتی از این دنیا رو به زنگی من باز کرد

شاید تجربیات عملیش برام دو سه بار بوده باشه ولی ارزشش بیش از این حرفاست

بعدی از دنیا رو باهاش اشنا شدم که خیلا نیشدن

معمولا این داستان رو که تعریف میکنم کنارش به دفعات قسم میخورم

به خدا راست میگم و ...

به قران راست میگم و ...

باور کنید این اتفاق افتاد و ....

الانم نمیدونم باور میکنید یا نه

ولی اگر باور نمیکنید صرفا این حرف رو از من قبول کنید که

خیلی از چیزهای توی دنیای اطراف هست که دارید از دستشون میدید و خیلیا هستن که مردن و این شگفتیا رو هیچی ازش نچشیدن

تمام سعیتون رو بکنید تا روی مغزتون تمرکز کنید و از خوبی های دنیا استفاده کنید

من بازم از تمرین های دیکه ای که اون بهم داد بهتون میگم

شاید یه روزم با یکی از دوستانم این تمرین رو مجددا انجام دادیم و نتیجه اش رو بهتون گفتم

نمیدونم اون دوستی که میخواد همراهیم کنه باید خودش اطلاعات و انرژی خاصی داشته باشه یا نه

حیف که دیگه به میلاد هیچ دسترسی ندارم :-(

چ نعمتی رو از دست دادم

ایشالا که یکی مثل اون پیدا میکنم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

یک تجربه ی عحیییییییییییب

یه زمانی توی زندگیم یه اتفاق خیلی جالب افتاد

یه چیزهایی رو دیدم...

یه تجربیاتی رو داشتم که خیلیا فقط تو فیلما و کتابا در موردش شنیدن و دیدن

دیشب افتاده بود تو مخم ، تو رخت خواب

در مودرش مینویسم

خیلی عالی بودن

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

قسمت پنجم

خلاصه که داستان ما اینجوری جلو اومد دیگه

این مهمترین نقطه ی زندگیه منه

از سال اول کاردانی تا سال اخرش

همین امروز توی مترو داشتم کتابی رو میخوندم که  در مورد نحوه بخشیدن دیگران بود

توی مشهد خریدمش

خیلی دلم میخواد بتونم ببخشمش

مطمئنا کسی که از بیرون به داستان نگاه کنه کمتر فریبا رو مقصر میبینه

خیلی برام مهم نیست که من رو چی میبینه ، فقط اون ته دلم امیدوارم که اگر فک میکنه کارم بچه بازی بوده سر خودشم بیاد تا دفعه دیگه در مورد دیگران قضاوت بی جا نکنه

هرچند اگر از ته دلم یه کم فاصله بگیریم میبینیم که دلم میخواد هیچ کس این بلا سرش نیاد و هیچ کس هم سر هیچکس دیگه از این بلاها نیاره

حالا خلاصه اینکه توی این کتابه یه سری تمرین داده بود و انجام میدادم و سعی میکردم خشمم نصبت به فریبا کم شه

یه چیز جالب توش داشت

میگفت معذرت خواهی طرف مقابل میتونه تاثیر بسزایی توی رند بخشیدنش داشته باشه

میگفت قربانی (که بنده ی حقیر باشم) یکی از چیزهایی که روش تاثیر میذاره تا خطاکار(که فریبا خانوم زرنگ هستن) رو ببخشه اینه که طرف مقابل ازش معذرت خواهی کنه

من معذرت خواهیش رو یادمه

طرفای عید همین امسال بود که یه پیام اومد برام

تو فکرش بودم ، نه فکر عاشقانه ها ف طبق معمول همیشه داشتم فگ میکردم که چقدر در حقم نامردی کرده و چقدر قلان فلان شده است و برای بار صدهزارم داشتم مرور میکردم ماجرا رو تا ببینیم میتونم از توش خودمو مقصر بیرون بکشم و یه معذرت خواهی کنم و تموم بشه و برم سر زندگیم؟

خلاصه تو همین فکرا بودم که دیدم پیام اومده تو تلگرام و بالاش اسم و فامیل فریباس !!!!

اهان راستی

قبلش اینکم بگم که من رفته بودم و شماره اش رو از گوشی مامانم ورداشته بودم و ذخیره کرده بودم تا بتونم عکساش با مجید رو ببینم

نه که چشم چرونی کنما ، اوه اوه ، اونم با زن شوهر دار

نه بابا ! نه فقط وقتی خودشو تو مهمونیا میدیدم داغ دلم تازه میشد میخواستم عکساشو ببینم که با عکساش داغ دلم تازه بشه و عادت کنم

و البته موفق هم شدم و دقیقا بعد یه مدت دیگه با دیدنش کمتر حس خاصی بهم دست میده ، خودم که تا حدودی اینطور فک میکنم

خلاصه نشسته بودم یهو دیدم یه پیام اومده !!! شک زده شدم گفتم واااااااااااای لابد دستم خورده پیام فرستادم براش اینم ج داده

وگرنه اینکه اصن کاری به من نداره

هرچی دقت کردم دیدم نه پیامی ندادم من ، اون سلام کرده

حیلی خشک جوابشو دادم

کاش پیاماش رو پاک نکرده بودم و میذاشتم

خیییییییییییلی با ارزش بود ، وقتی خودش اعتراف کرد که خود خواه بوده و از من سو استفاده کرده

وقتی خودش گفت "پیامات رو که خوندم گریه ام افتاد"

مگه پیام های من چی بود ؟ یاد اوری گذشته ، البته گفت همه اش یه طرف است ولی این و این و این و این درسته

منظورم ایه که تقریبا کل حرفام رو قبول داشت ولی میگفت من دلیل داشتم و روم فشار بوده که زندگیتو به کثافت کشیدم

خیلی هم شیک و منطقی

انگار وقتی رو من قشار بود حاضر شدم برم دختر بازی کنم و عقده دلیمو سر دختر مردم خالی کنم!!! حرف مفت شاخ و دم نداره

البته هممون اشتباه میکنیما

بگذریم ، خلاصه که یه بار از من معذرت خواهی کرد و گفت چطور میتونم جبران کنم ، منم گفتم راه نداره سالای عمر من رفت

میگفت کاش برمشگتم عقب و تیغو محکم تر میکشیدم رو رگم ، یا کاش بر میگشتم زمان راهنمایی و اصلا باهات حرف نمیزدم

اخه از همون دوره ها بود که خیلی نزدیک شدیم

البته داغ بودا ، همه گاهی تاینطوری میشن ، یهو جو گیر میشیم

اونم جوگیر شده بود

بعدش اصلا به هیچ حساب نکرد منو

دوباره شروع کرد عکس تلرگام خوشگل گذاشتن و ...

منم از تو کانتنت هام پاکش کردم و بلاکشم کردم

بعدا هم رو در رو شدیم یه بار که سلام کرد خیلی اروم و در حالی که سرم پایین بود جوابشو دادم و رفتم اونور ولی خواهرش که اومد خیلی گرم باهاش سلام علیک کردم

در ازای یه عمر نابود شده همین کارا از دستم برمیاد

دست خالیم

اگه مسلمون نبودم میرفتم همه دارو ندارش رو میریختم رو

همونطور که چندین سال زندگیمو نابود کرد ، چندین سال زندگیشو نابود میکردم

همه دوست پسراشو روابطشو مشروب خوردناشو و سxس چت ها و ...

ولیی دستم بسته اس

امیدم به خداست! یعنی جوابی میگیرم! یا مثل مامانم قراره یه عمر طول بکشه تا یه اتفاقی بیافته؟ جریان اون هم میگم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

حس بد تنهایی دارم

یه حس بدیه

نمیدونم چمه

امیدوارم فردا که میرم دانشگاه دنبال کارای پروژه و کارورزی اوضاع بهتر شه

به امید خدا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

من نفرت انگیز؟؟؟!!!

بعضی وقتا فک میکنم ادمایی که یه مقدار میشناسنم ازم متنفر میشن

یکی از دلایلش اینه که هی حرف مینزنم ولی عمل نمیکنم

حس خوبی نداره

قطعا حس خوبی نداره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

زنده باد تراکتور

نشستم عین تراکتور دارم کار میکنم

همینجوری فرت وفرت وفرت دارم ویدیو زیرنویس میکنم

کارم طراحی وبه ها

امابرای پروژه اس دیگه

پروژه خانممه

تنبلی کرد افتاد گردن من

هنوز خودمو برای مصاحبه های کاری اماده نکردم ، زبان هایی برنامه نویسیکه میخواستم رو همه اش رو تموم نکردم ، پروژه خودمم انجام ندادم ، پروژه های کاریمم همینجوری مونده

ولی خوب باید اینم انجام بدم

اومدم از یه دوست قدیمی کمک بگیرم ، خودشم پیشنهاد داده بود که کمک کنه

هزارتا درد و مرض گرفت

اینرتنتش پرید ، معده اشم ترکید

من دیگه گفتم نمیخواد کمک کنی ، گفتم بنده خدا کاربه بیمارستان میکشه

خودم انجام میدم دندم نرم ، خداروشکر که تواناییش رو دارم

ایشالا حاله اون دوستمم بهتر شه هرچه سریعتر ، همینطور حال همه مریضا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما