حاصل زندگیم

خاطرت ، داستانها ، پیشنهادات ، نصیحت ها و ... کلا من حاصل زندگیم

قسمت دوم

بعد از این ماجرا همه چیز تشدید شد
درست یادم نیست بعدش هم تلاش علنی برای به دست آوردنش کردم یا نه
از من بعید نیست که ازم تلاش کرده باشم
چیزی که یادمه اینه ن بعدش ته مونده اعتماد به نفسم هم رفت
کسی شدم که میرفتم جلوی اینه و عمیقا دوست داشتم با بیارم
کسی شدم که لحظه ی شادیم لحظه ای بود کن توی شب تاریک یه کوچه خلوت پیدا کنم تا بتونم گریه کنم و لگد بزنم توی تیر چراغ برق
کسی شدم که به خدا فحش میدادم که چرا وقتی انقدر زشت و داغون قراره بیافرینه ، این آفرینش میکنه

من همه چیزو داده بودم
قبلا یه مقدار مذهبی بودم که توی این مدت گذاشتم کنار
به خاطر اون
یه بخشیش رو نیت کردم بذارم کنار
یه بخشیش هم واقعا گذاشتم

فریبا اعتقاد داشت که پسری که قبل ازدواج رابطه جنسی نداشته  ، بعد ازدواج میبینه که چ حس خوبی داره و بیشتر طمع میکنه و حالا تااااازه میخواد بیافته دنبال دختر بازی و زن جور کردن و ...
و منم که رابطه ای نداشتم پس همینکارو مبخوام بکنم و هرکی زنم بشه باید با کلی آرزو و با بچه و ... بشینه خونه و یه چشمش اشک بشه و یه چشمش خون و منم دنبال زن بارگی باشم
اخه منی که توی موقع نیازم نرفتم نزدیک دختر بازی هم نشدم چطور ممکنه بعد ازدواج بیافتم دنبال این کارا؟
حالا نمیگم منطق حرفش صفر بود ولی خیلی هم منطقی نبود به نظرم
امکانش هست همچین اتفاقی بیافته ولی از اون طرف ، شاید حتی بیشتر امکا این وجود داشته باشه که کسی که قبلا اهل دختر بازی و مخلفاتش بوده بعد ازدواج زنش براش کافی نباشه و بیافته دنبال این کارا

تا اونجا که یادمه اولین دفعاتی که بهم گفت نه و دلیل اورد همین بود
منم که یه عمر به خاطر لذت خودم اینکارو نکرده بودم که گناه نشه ، حاضر شدم به خاطر آرامش خاطر اون اینکارو بکنم
برای همین گفتم اگه تو از من اینو بخوای انجامش میدم
حتی خاضرم هرکاری بکنم که لذتی هم نبرم و فقط و فقط به خاطر حرف تو اینکارو بکنم

بهش فتم این قضیه حل بشه دیگه حله؟مشکلی نیست؟
گفت نه
گفتم چرا؟
و بعدشم یه سری جواب جالب که بعده ها هم هی تکرار شد
«نه نمیشه ، من تورو اون مدلی دوست ندارم ، ما مثل خواهر برادریم ، نه اوممم نچ نه و ...»

این جزو اون کارایی بود که گفتم میکنم ولی خداروشک هیآ وقت نکردم
هرچند به نظرم گناه گفتنش کمتر از انجام دادنش نیست چون به هر حال من نیت کردم انجامش بدم

به خاطر سلیقه اون موامو درست میکردم
متنفرم بودم و اصلا این کارو دوست نداشتم
ولی به حسی ته دلم بود ، انکار از یه چیزی خوشم میاد و اون یه چیز حس رضایت فریبا بود که البته این حس رضایت تخیلی فقط، توی ذهن من بود
کلی کارا ، کلی حرفا ، کلی انتخاب ها و اسرار ها و ...
اید بهتر باشه نگم بی فایده
به خیالی دلایل
من رو رشد داد
اما به چه قیمتی ؟ با اجازه ی کی؟ کی مسیولیت رشد دادن من رو به اون سپرده بود ؟ اصن اونم نیتش رشد دادن من نبود ، مطمینم

پ.ن:

حالم بده
تعریفش که میکنم به هم میریزم
باقیش برای بعد
در حین نوشتن به این  فکر میکنم که به خودشم بگم بخوندش یا نه
دارم نصبتا بی طرفانه مینوسم
اینجوری زجر نمیکشه
اینجورب حس بد کمتری بهش منتقل میشه
اگر ببخشمش ، شاید بهش بگم این متنو بخونه

پ.ن:

میخواستم شعرای اون وقتامم بذارم اما قبلا نابودشون کردم
وبلاگ شعرام ، دفترش طی متن های توی گوشیم
شاید گیرشون اوردم
شایدم شعر از دیگران گذاشتم
اما احتمال قوی دوباره خودم برای اون وقتا شعر نمیگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

قسمت اول

خیلی وقت بود میخواستم داستان زندگیمو بنویسم ولی هی تنبلیم میومد
چون قستمای اولش که مربوط به بچگیم میشه خیلی برام خاص نبود و خیلی حوصله اشو نداشتم و فک میکردم بقیه هم حوصله اشو ندارن
تا اینکه بهراین نتیجه رسیدم که از وسط شروع کنمو جلو برم بعد به مرور اوایل زندگیمون یه چیزایی تعریف میکنم

***

توی اتاق بابا بزرگم بودیم
بعد از مرگ مامان بزرگم سعی میکردیم حداقل ماهی دو سه بار دور هم جمع بشیم که بابا بزرگ هم تنها نباشه
حداقل یه زمانی بچه ها و نوه ها شو ببینه
البته همه نوه ها که نمیومدن چون راه دور بود و یکی از عمه فاطمه هم نمیومد چون با عمه فریبا دعوا داشت

عمه فریبا اسمش فریبا نیست عمه فاطمه هم اسمش فاطمه نیست
من وقتی بچه بودم اسم بچه هاییشون رو که هم سن من بودن رو میذاشتم روشون
فاطمه و فریبا هم سن و سال من بودن و منم به ماماناشون اینجوری اسم داده بودم

خلاصه که...
توی اتاق پذیرایی بابا بزرگم بودیم
من بغل تلوزیون نشسته بودم روبه روی فریبا

همن حرفای همیشگی رو زد
نه ما به رد هم نمیخوریم و ولش کن و ...
برای بار هزارم میپرسیدم که چرا؟
اوایل جواب داد که به این دلایل و من هم گفتم من مشکلات پیش رو رو بر میدارم
واقعا هم میتونستم
کار سختی هم نبود چیزایی که میخواست اکثرشون رو میتونستم بهش برسم
پس بازم پرسیدم چرا
یه لحظه روبه شو کرد سمت حیاط ، چهره اش ی حالت خسته داشت ، یه حالتی که انگار داره حالش ازم به هم میخوره ،یا شاید خسته شده از این مقاومت من ، مثل کسی که چندین ساله یه مریضی رو داره و دیگه خسته شده ازش ، یا شایدم حرفی رو میخواست بزنه که نمیتونه
به رو به شو کرد سمت من و زل زد تیورچشمام و سریع گفت «دوستت ندارم»
نمیدونم چند ده ثانیه شد ، یا یکی دو ثانیه
ولی خشک شدم
قبلا میگفت مثلا مذهبی هستی و من خوشم نمیاد منم جواب داشتم میگفتم باشه میذارم کنار
میگفت از فلان اهر خوشم میاد من سعی میکردم خودمو شبیهش کنم
میگفت دوست دارم طرفم کار برای. خودش داشته باشه ، توی سن نوزده سالگی مقدمات ایجاد یه کسب و کار و چیدم و شروعش کردم

اما این دفعه...
چی بگم آخه
نگا کردم تو چشمانش و اونم زل زده بود تو چشام
مطمینم که میدونست چ حرفی زده
مطمینم که میدونست چ کار با من کرده
ولی لذت یک لحظه رها شدن ،. خالی شدن ، آزاد شدن ، لذت زدن حرف دلش رو ترجیح داده بود
اگه بخوایم با انصاف باشیم شاید بهتر باشه بگیم عذاب نزدن حرف دلش رو کنار گذاشته بود
چون اینکه کسی و دوست نداشته باشی و سعی کنی یه جوری دست به رسرش کنی احتمالا کار سختی باشه
نمیدونم چند ثانی نگاش میکردم ولی بعد یه مدت سرمو برگرداندن سمت تلوزیون
هیچی نمیگفتم
نگام پر غم بود و خودمم می فهمیدم از چهرهام مشخصه که چقدر ناراحتم
شاید خودمم یه مقدار تلاش میکردم تا ناراحتیم رو نشون بدم
نمیدونم چجوری توضیحش بدم ولی فک میکنم همه اینکارو کردن
که مثلا خودتون گم میشین یا فرضا پولتون رو دزد میزنه و برای اینکه پدر و مادرتون دعواتون نکنن شما ناراحتیتون رو صد برابر نشون میدید
منم هی چیز تو همین مایه ها بود

خیلی ناراحت کننده بود ، ولی توی اون لحظه میتونستم خودمو جمع کنم و نکردم
از گوشه چشمم مبدیدمش که هنوز داره نگام میکنه
یه مقدار که گذشت انگار تازه فهمید که چی گفته
گفت اینجوری نکن دیگه ، ناراحت نباش
از نگاس و تن صداش معلوم بود که از ناراحتیم ناراحته

انقدر این چند لحظه برام شوک آور و عجیب و بد بود که درست یادم نمیاد چی شد
یادم نمیاد شبش چیکار کردم
تنها چیزایی که از اون شبا و اون مدتا یادم میاد شب بیدار موندن و گریه کردن توی ساعت حدود سه بود
کاری که بعدا جایگزینی کردم با فیلم و سریال طنز دیدن
شاید باورتون نسه ولی گریه کردن ساکت توی دل شب با صدای اروم اونم برای یه پسر اصن کار اسون و لذت بخشی نیست
بی پناهی و بی چارگی هم همینطور
از دست رفتنه همه ی تلاش ها و امید ها هم

خلاصه امر این برای من به نقطه شروع بود
شروع این مدلی بلاخره یه شروع دیگه
زندگی من از این نقطه به بعد یه نیما دیگه داره
البته طول میکشه تا این نیما جدید شکل بگیره
ولی بالاخره دیگه
باید یه جا استارتش میخورد و به نظرم همین جا استارتش خورد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

داستان زندگیم

میخوام داستان زندگیم رو بذارم

دو سه قسمتشم نوشتم

در درجه اول برای خودمه

که بعدا برگردم بخونم و درس بگیرم

برای بقیه هم هست که اونا هم از زندگی و اشتباهات و انتخاباتم درس بگیرن

همونطور که من بهدفعات از زندگی دیگران درس گرفتم

بروز رسانی : از اینجا میتونید بخونیدش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

این روزها

از این مدل تیتر گذاشتن زیاد خوشم نمیاد

این روزها

روزهای من

امروز

و ...

ولی خوب گاهی اوقات مفیده

بعد از امتحان سخته که داشتم و کارا که به هم گره خورده بود ، رسیدم به دوره ای که امتحانات تموم شدن و فقط مونده اینکه تند تند کارا رو جمع کنم

توی این دوروز که رسما و علنا ترکوندم

کلی کار کردم خیلی عالی بود ، هنوزم مشغولم

از کم خوابی سر درد دارم ولی کارا خوب پیش رفت البته تفریح و بازیم هم دارما ولی کمتر از قبل

خداروشکر

یکشنبه عازم مشهدیم

دارم کارا رو جمع و جور میکنم

یه کار باحالیم دارم میکنم که تو پستای بعدی میگم

از این کارم خیلی خوشم میاد

خودم حال میکنم

حالا میگم تا مشخص شه

به امید خدا

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

امتحان

ساعت چهار و نیم امتحان دارم

میخوام از شش صبح راه بیافتم برم دانشگاه

اونجا بهتر درس میخونم

از طرفی هم به افتاب نمیخورم که با زبون روزه به تشنگی بیافتم

هیچی هم نخوندم

برای امتحان فردا خوندم که اونم درست یادنگرفتم و کامل هم نخوندم

الانم واومدم سراغ سیستم که یکی از پروژه ها رو درست راستی کنم

هی میم امتحان دارم دو روز صبر کنید میگن امشب

هی میگم اقا دوروز

میگه امشب

زهر مارو امشب

گاو

بازم خداروشکر که ادم درگیری و دغدغه اش اینا باشه

یاد زمانی میافتم که دغدغه ام ...

میگم

بعدا میگم

خداروشکر که تموم شد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

لبخند میزنیم

خیلی وقت بود این فکر تو سرم بود

که چقدر منتقل کردن حس خوب به هم دیگه کار راحتیه ولی کم انجامش میدیم

اول از خودم شروع کردم

سعی کردم بیشتر انجامش بدم

کارهای کوچیک

مثلا یه بار تو مترو داشتم میرفتم دیدم پیرمرده داره میره سمت پله های اونور

با عصا و اروم اروم

من میدونستم پله های اونور پله برقیش بالا میاد ، پایین نمیره

یه لحه مکث کردم و رفتم گفتم حاج اقا اون ور پله برقیش پایین نمیره اگه میخواید پایین برید از این ور باید برید

یه لحظه نگام کرد و تشکر کرد ، تو نگاهش انقدر معنی دیدم که برای خاطره به یاد موندنی شد

انگار تعجب کرده بود از اینکه اینکار خوبو کردم خوشحال بودم و از اینکه چرا باید اوضاع جوری باشه که به خاطر کمک های کوچیک تعجب کنیم ناراحت

البته هنوزم خیلی میبینم مردم به هم کمک میکنن ولی یتونه خیلی خیلی بیشتر باشه طوری که عادی بشه

یه بار هم داشتم تو خیاببون میرفتم یه بچه سه چهار ساله یه بستنی دستش بود و یه بیسکوئیت تو جیبش

مادر پدرش هم چند قدم جلوتر باهم حرف میزدن و میرفتن و حواسشون به این بچه نبود

این میخواست با دست راستش از جیب چپش بیسکویتشو در بیاره و گیر کرده بود

من یه لحظه رفتم جلو و کممکش کردم بیسکوئیت رو در اورد

یه لبخند هم زدو سریع رفت که به مامان باباش برسه

خیلی کیف کردم

اصن میدونید چیه؟ یه صفحه میسازم تو بلاگ و این خاطره های قشنگ این مدلیمو میذارم توش

کس دیگه هم همچین چیزیایی داشت بگه بذارم

حالا همه اینا رو گفتم که بگم

نهایتا حالت یه کمپین مانند راه انداختم به اسم #لبخندمیزنیم یا #لبخندبزنیم و توی تلگرام و ایسنتاگرام و ... دارم پخشش میکنم

ایشالا که بقیه هم این کارو عملی کنن

حالا برای شروع توی #لبخندمیزنیم دارم اینجوری جلو میرم که گفتم نامه بنویسید ، و به صورت ناشناس بذارید پشت برف پاک کنه ماشینا یا لای در خونه ها

نامه هایی با مضمون آرزوی موفقیت و کل حرفی که باعث منتقل شدن حس خوب بشه

ایشلا که بتونم کار مفیدی بکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

من واقعی

امروز ساعت دوازده پاشدم

کار رو شروع کردم ولی از همون ب بسم الله چالش کار شروع شد

ولی خوب با حوصله و یکی یکی حلش کردم و الان هم هنوز در حال حل کردن چالش ها هستم

اینا ادمو پیشرفت میده

حس "خودم" بودن میکنم ، چقد حس خودم بودن خوبه ، چقد خودم خوبم :))

وقتایی که زیادی تنبلی میکنم حس میکنم خودم نیستم

انگار یکی دیگه داره برام تصمیم میگیره چون مشخصا خودم دلم میخواد به هدفام برسم و پیشرفت کنم ولی در عمل ...

اما تا اونجا که فهمیدم اینا همشون دلایل علمی داره که با تحقیق در مورد اهمال کاری و تنبلی و ضمیر ناخوادگاه و ... به دلایلیش رسیدم و الان دارم از این اطلاعاتم استفاده میکنم تا اینکارا رو تکرار نکنم

در کنارش هم دارم تجربه های شخصی هم به دست میارم

یکی از اهداف امسالم اینه که ساعت کار مفیدم زیاد بشه

خیلی زیاد

یکی از اهدافمم این بود که لوسید دیریمینگ بکنم

یه کم اولش در موردش تحقیق کردم و تلاش کردم ولی چون اونجوری خوابم نمیبرد بیخیال شدم

شاید این روزا دوباره تلاشو شروع کنم

به امید خدا

شما هم در مورد لوسید ریمینگ تحقیق کنید خیلی جالبه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

وبلاگ رویایی

ازز اول دلم میخواست این وبلاگ رو رویایی کنم

رویایی از نظر خودم

یعنی اینکه مثلا یه بخش بذارم معرفیی کتاب کنم و درست و درمون در مورد کتابام توضیح بدم

یه بخش بذارم و داستان زندگیم رو بنویسم بطوری که جذاب باشه

یه وقتی بذارم و مداوم به وبلاگ یه سری ها که از شخصیتشون (یا بگیم شخصیت مجازیشون چون بعضا فرق میکنه هرچند مجازی به نظرم واقعی تر و ناب تره) خوشم میاد سر بزنم و در تعامل باشم

اما نکردم این کارو

باید انجامش بدم اما کار زیاد دارم و در کنارشم خیلی وقت برای استراحت با فیلم دیدن و سریال دیدن و بازی میکنم

باید این کارو بکنم

نه

این کارو میکنم

حالا ببین

بروزرسانی تاریخ بیست و هشت تیر

فعلا بخش داستان رو دارم قسمت به قسمت میذارم

باید گ.یا بود زمان پروژه و کار و ... است

بعدشم باید قویتر کار رو دنبال کنم و سربازیهم پیگیری کنم

پس یه مقدار طول میکشه هرچند تصمیم دارم عملگرا تر باشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

یه مطلب قشنگ

ساعت چهار صبح این صفحه ارسال مطلب رو باز کردم که یه چیزی رو بنویسم اما قبلش رفتم چندتا وبلاگ رو بخونم که یه مطلب رو خوندم جالب بود

این مطالب : http://baran-paeezi.blog.ir/post/32

بعد براش کامنت گذاشتم و بعدم کامنت رو نوشتم اینجا:

چقدر قشنگ
منم یه زمانی چوب درت کاریمو خوردم
نمیدونم
شایدم نخوردم
شاید پاداش درست کاریمو گرفتم و فکر میکنم چوبش رو خوردم
شاید اگه به خواستم میرسیدم الان پشیمون بودم
نمیدونم
شایدم از الانم شادتر بودم
ولی الانم غمگین نیستم که هیچ شادم هستم
پس خداروشکر
ولی...
شادتر؟
شادتر برای چی؟
که چی بشه؟

اقا مفصل شد
میذارمش پست وبلاگ خودم :-)

حالا یه سوال

واقعا این سوالا رو از کنارشون رد شم یا برم دنبال جوابچجوری برم

اگه نرم چی میشه

خودش دوباره شد کلی سوال

دنبال جواب این یکی سوالا برم یا نه

اگر نرم چی میشه :))

اسگل شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

تلاش مضاعف

این روزا دارم خودمو اماده کنم برای بعد ماه رمضان

چون بعد از ماه رمضان درسم تقریبا تموم میشه و دیگه میخوام برم یه جا سرکار تمام وقت و کار  پاره وقتو بذارم کنار که زودتر شرایط ازدواج هم محیا شه

هم خودم دلم میخواد زودتر شرایط مهیا بشه هم که طرفم اصرار داره

اینجوری که من درک کردم واقعا یه حس عشق به من داره

منم خیلی دوستش دارم و شاید هم عاشقشم و فقط چون پیشم هست خیلی اون حسه عشقه نمیزنه بالا

به هر حال که عاشقانه باهاش رفتار میکنم و تمام تلاشمو براش میکنم

دور نشم از بحثم

من دارم زور میزنم یه چند تا چیز جدید رو یاد بگیرم که بعد از ماه رمضان هر جا خواستم برم سرکار راحت تر قبولم کنن و پول بیشتر هم بدن

در ضمن دنبال امریه گرفتن هم هستم

اینجوری میشه یه جورایی سربازیرو پیچوند

یکی از هم کلاسی ها که البته سن بالا هست و خودش رئیس یه تیم برنامه نویسی هستش میگفت یه نفر امریه گرفته بودیم چهار تومن حقوق بهش میدادیم

البته طرف لابد خیلی کارش درست بوده ولی به هر حال نکته اش اینه که میشه هم سرکار رفت مثل ادم و کار مفت نکرد ، هم سربازی رو طی کرد

منم دنبالشم

ولی اول از همه باید برنامه ام مبنی بر یادگیری بیشتر رو پیش ببرم

فردا (البته با توجه به اینکه ساعت چهار صبحه تقریبا باید بگم امروز) میخوام بشینم و با html5 یه برنامه درست و درمون بنویسم که قابلیت های مختلفش رو استفاده کنم و یاد بگیرم

احتمالا برنامه دفترچه خاطرات مینویسم و با بوت استرپ هم مینویسم که بعدا اگر خواستم خیلی راحت تر بتونم تبدیلش کنم به اپ موبایل

احتمالا الانم برم تا اذان روبگن یه پنجتا از بیست تا سواله امتحان تفسیر رو بخونم اخه تو برنامه ام بود

هم امتحانا رو بخونم هم html5 هم angular هم اینکه جیکوئری رو تکمیل کنم

البته سئو هم میخواستم بخونم توی ماه رمضان ، ولی بیخیال شدم زیاید میشه و کیفت میاد پایین

همینش هم زیاده یه کم

به امید خدا میترکونم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما