حاصل زندگیم

خاطرت ، داستانها ، پیشنهادات ، نصیحت ها و ... کلا من حاصل زندگیم

بابا

بابا چند وقتی بود بیمارستان بود

سر همون قضیه دل دردش

امشب بلاخره اومد خونه

رفتم تو اتاق میبینم نشسته جلو در حموم با حوله دورش

میگم چرا اینجا نشستی بابا؟

با صدای اروم میگه حموم بودم اومدم بیرون ، دیدم دیگه جون ندارم را برم (یه خنده کوچیکم میکنه)

(برای اولین بار در عمرم) دلم میخواستم برای شنیدن این جمله زنده نمیبودم

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

یک وبلاگ عالی

یه وبلاگ پیدا کردم که عالیه

متناش رو خیلی دوست دارم

اهنگهاش رو شاید حتی بیشتر 

اگر چیزی روزی بخواد سبک مزخرف وبلاگ نویسی من رو تغییر بده احتمالا همین وبلاگ باشه

حیف که کم مینویسه

خوبه که امسال فروردین نوشته

یه متن عالیش رو میذارم بخونید کیف کنید

ادرسش: http://aminzm.com

گفتم نقاشی ـه "گردش زندانی ها"، همان که ونگوگ کشیده را دیده ای؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

بزن بریم

این چند وقت درگیر راه اندزای سایت و ساخت محصول و ... بودم شدید

ولی خوب این عدم تمرکز که بشترش حاصل از سربازیه اذیت میکرد

نتیجه اش این شد که هم سایت رو راه انداختم هم محصول رو ساختم هم فروش رو شروع کردم ولی خوب همه اشون نقص دارن و با هدف من فاصله دارن هنوز

یعنی اپدیت لازم دارن

به هر حال فردا رو مرخصی گرفتم که البته با یکی از دوستان باید برم بیرون تا ظهرش رو

جمعه هم که تعطیله و البته تا ظهرش رو با گروهی از دوستان قلمی (یعنی اهل قلم :-|) نمایشگاه کتابیم

ولی خوب بیرون رفتان با دوستان کجا و زخم بستر گرفت توی پادگان کجا :-D

ادم اینجوری کلی هم انرزی میگیره و قوی میاد سراغ کاراش

خلاصه که از امشب ما استرات رو زدیم که توی این دو روز بترکونیم

مطمئنم بعد از اتمام سربازی تا مدت های طولانی قدر زندگی ازادم رو خیلی بیشتر خواهم دونست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

21

جنازه هاشونو در اوردن

مهم همینه!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

عزیزم ، من کوک نیستم

چند روز پیش بابا دل درد گرفت و یکی دو روزم طول کشید و هی بدتر شد و بدتر شد

بابا هم که اهل دکتر رفتن نیست

دو شب پیش ساعت دو نصفه شب دیدم صدای بابا و مامان میاد

من دوباره خوابیدم

یه ذره گذشت دیدم صدای چندتا غریبه هم میاد! رفتم بیرون دیدم امبولانس اومده و بابا هم دلشو گرفته و شدید درد داره ، از چهره اش مشخص بود

دکتر اموبلانسه گفت باید ببرید دکتر

بردیم و مشخص شد شکر خدا چیز خاصی نیست و با دارو خوب میشه

حالا سر این قضیه دل درد ما تمرین رانندگیمونو این چند وقت نرفتیم

من با بابا میرفتیم یه دوری میزدیم که من دستم راه بیافته تو رانندگی

بعد من هی خراب کاری میکردم ماشین خاموش میشد و ریپ میزد و ...

بابا گفت از نظر فکری باید تمرین کنی و تصور کنی شرایط مختلف رو و براش اماده شی

خوب اوایل من تمرین میکردم و بعدم با بابا میرفتیم رانندی و کارم خیلی خوب شده بود

در حد یکی دو تا ریپ فقط

ولی بعدش دیگه این ماجرا پیش اومد و نرفتیم

اما من همچنان توی پادگان تصور رانندگی میکنم

به مامان میگم شبیه پسره توی فیلم " عزیزم من کوک نیستم" شدم

برای کسایی که این فیلمو ندیدن:

داستان از اونجا شروع میشه که پرویز پرستویی یه پسر داره که درس خون نیست و شدیدا دلش کامپیوتر میخواد و با وجود اینکه کامپیوتر نداره ولی مخ کامپیوتره

پرویز پرستویی هم پول نداره براش بخره برای همین شرط گذاشته که باید معدلشو بیست بگیره تا براش بخره

پسره هم یه کامپیوتر با جعبه های بریده برای خودش درست کرده و تصور میکنه که داره باهاش کار میکنه

حالا از شدت علاقه اش به کامیپوتر درس میخونه و پرویز پرستویی هم مجبور میشه براش بره و به دلیل مشکلات مالی توی ماجراهایی میافته که کاری نداریم دیگه

برید خودتون فیلمو ببیند :-| :-D

همین دیگه

خوش بگذرونید

عیده اقا

ذهنتونم درگیر چرت و پرتای زودگذر و مسخره انتخابات نکنید

هم اصولگراش رو دیدیم هم اصلاح طلبش رو دیدم

ولش کن

یاعلی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

این روزها

این روزها که شدیدا درگیر مچ کردن خودم با شرایط جدید هستم ، همه ساعت هام یه جورایی با خستگی میگذره

یعنی از صبح خوابم میاد تا خود شب

کلا همه اش خوابم میاد

وقتی هم توی لالالند (اتاق عقیدتی توی پادگان که به دلیل خواب زیاد لالالند یا سرزمین لالا کردن نام گذاریش کردم :-D ) هستم بیشتر ازچرت نمیشه پیش رفت چرا که یهو سرهنگ سر مبارک رو میندازه پایین و با شاخ میاد تو در و و خوب درست نیست ادم بگیره جلوی رئیسه رئیسش بخوابه

حالا جلو رئیس مشکلی نداره چون رئیسه خودش از من بدتره :-D

هیچ مدله هم دست نمیشه انگار

این پکه هم پدر منو در اورده

هی باگ هی باگ

البته به امید خدا درست میشه ، شکی نیست ولی خوب خستگی میاره دیگه

کلا اوضاع خوب است و شما هم باور کنید چون دارم راست میگم

اونجا هم به پست یه سری دوستان باحال و دوست داشتنی خوردیم که خیلی هم به من لطف دارن و در حال حاضر من به عنوان بهترین سرباز عقیدتی شناخته میشم 

نشون به اون نشون که امروز سرهنگ و سروان ها با هم رفته بودن ورزش صبح گاهی بعد یه گوشه پادگان گل محمدی پیدا کرده بودن و مثل انسانهای متمدن کنده بودنشون :-|

سروانی که بالاسری منه جیبشو پر کرده بود اومد ریخت تو چایی ، امیدوارم در مواقعضرورت چیز دیگه رو تو جیبش نمالیده باشه :-D

البته ما که شکر خدا چایی رو نخوردیم ولی دلم برا بقیه میسوزه 

حالا تاینو میخواستم بگم که سرهنگ گلی که کنده بود دستش بود بعد اومد اونجا ما سربازا همینجوری پیش هم وایستاده بودیم سرهنگ اومد جلو گفت وایستا ببینم کی از همه گلتره اینو بدم بهش و خوب همونطور که منطقی هم هست دادش به من :-D

یعنی در این حد سرباز گلیم

بعد دیگه بچه ها هم رفتن برا خودشون کندن :-| خیلی حرکن زیبایی بود واقعا

خلاصه اینروزا اینجوریاس

میخواست راجع به بیماری هاری خری صصحبت کنم ولی حسش نبود

در این حد بگم هاری خری بیماری هست که بر اساس گازگرفته شدن مغز توسط خر اتفاق میافته ومن از خودم درش اوردم :-D

و بررسی کنم ایا کسانی که دلایلی مثل ازدواج و سفر به خارج یا کار مانعشون نیست ولی بازم سربازی میان ایا این بیماری رو دارن یا نه

حسش نبود دیگه خلاصه

در ایام جشن هستیم ، اون هم جشن های خیلی تو هم تو هم

خیلی تو هم توهم بهتون خوش بگذره

یاعلی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیما

به یاد آن شش نفر

شش سرباز در مرز مردند

شش سربازی که پارتی نداشتن تا جای بهتر بیافتن

هرکس ذره ای به تاثیر مستقیم پارتی در محل سربازی شک داره قطعا داخل پادگان نیومده چون اصلا روز اول خودشون میپفتن هرکی پارتی داره این قسمت وایسته و هرکی نداره اونور وایسته

شش سربازی که ماه های قبل هر توهین و فحش داد و بیدادی شنیدن تا "مرد" بشن

اخه میدونید چیه؟ نه حضرت علی به اندازه مسئولین ما دلسوز بود تا با عربده و فحاشی جوون ها رو مرد کنه

و نه پیامبر به ذهنش رسیده بود که با چرت و پرت گفتن و عربده کشی و فحاشی میشه مرد بار اورد

حضرت علی هم مرد نبود چون پیامبر که فرماندهش توی جنگ ها بود سرش عربده نمیکشید و سرش داد نمیزد

اما حسن و امام حسین و ... هم همینطوری بودن

اینا همه افسانه ان اصلا

منطقی نبودن

علمشو نداشتن

شش سربازی که پدر مادرهاشون نمیفهمیدن نباید توی یه کشور عقب افتاده با یک نظام مریض بچه دار شد

چ پسر چ دختر هر دو ضربه میخورن

شش سربازی که با ارزوی یه زندگی ازاد رفته بودن تا بتونن حقوق اولیه به عنوان یه شهروند ازاد رو داشته باشن

ماشین برونن و سند به نام بزنن و ...

شش سربازی که میخواستن مثل یه ادم معمولی زندگی کنن رفتن و در ارزوی زندگی "عادی" مردن

شش مردی که از خیلی از اقایون و اقازاده ها مرد تر بودن

دیروز شش مرد لب مرز ایران مردن

شش نفر با فکر کار ، عشق ، فرزند ، ازادی راه رفتن در خیابون های پر ریزگرد و الاینده ، جون دادن

دیروز یک نقطه سیاه دیگه هم به کارنامه نظام وارد شد

"و نمیشونود حرف حق را ، انان که شکمشان از حرام پر شده است" (مراجعه بشه به سخنان حضرت امام حسین ع در کربلا)

از صمیم قلب دعا میکنم هرکس درد نهفته در این متن رو نمیفهمه ، به دردی مشابه مبتلا بشه تا دفعه دیگه هر غلطی که در این کشور اتفاق میافته رو با منطق بی منطقیش توجیه نکنه

منبع :

http://www.presstv.ir/DetailFa/2017/04/26/519580/Iran-border-guards-Sistan-and-Baluchestan

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیما

98

اول از همه اینکه من همین تهران افتادم

جاش بماند

خیر سرمون گفتیم که اطلاعات نظامی رو لو نخواهیم داد :-| حالا انگار چ اطلاعاتی داریم :-D

بعد اینجا که من افتادم دو سه روز اول میرفتیم از ساعت هفت میشستیم توی لابی تا ساعت 2 بعد میگفتن خوبه دیگه برید :-D

به همین صراحت

یعنی کلا سرکاری بود ، حالا تازه اوضاع ما خوب بود یکی از بچه ها رو امروز دیدم میگفت من هنوز "ول در یگانم"

ول در یگان همونطور که از اسمش پیداست فردی هست که هنوز تکلیفش روشن نشده و در یگاه ول میچرخه :-D

خلاصه بعد چند روز مارو بردن و ازمون عقیدتی گرفتن ، از 100 نمره بود من شدم 98

بالاترین نمره شدم :-D

هر کس ازمون میداد از اتاق میرفت بیرون و نفر بعدی میومد

من که ازمون دادم دیگه نذاشتن از اتاق برم بیرون گفتن تو دیگه از خودمونی بشین همینجا

خلاصه اینگونه شد که من با این روحیه انقلابی شدم عقیدتی سیاسی

حالا عقیدتیش خوبه ولی اخه سیاسی اخه؟!

عقیدتی چندتا اتاق داره یکیش پر اسناد مهمه

بعد تو این اتاق هیچکس نیست به جز یه سروان ، منو انداختن کنار اون :-|

این اتاقه نباید هیچوقت خالی بشه تا اگر چیزی کم و کسر شد خِر اونی که تو اتاق بوده رو بگیرن

این جناب سروان ما هم صندلیشون میخ داره ظاهرا ، نمیشینه سر جاش

من هفت صبح تا دو بعد از ظهر تو انفردایم انگار ، لامصب اخرش زخم بستر میگیرم :-D

والا کار نداریم که همهاش نشستیم همینجوری تا دو بشه

من دیگه اونجا برنامه میریزم میام خونه عملیش میکنم

فلش کارتم میبرم ، چهار سری فلش کارت زبان دارم فردا اولیش تموم میشه :-| یعنی در این سطح از بیکاری به سر میبریم

امروز سروان هم نبود ، هی دست میذاشتم رومیز میخوابیدم بعد دستم خواب میرفت خودم پا میشدم رو اون یکی دستم میخوابیدم :-D

انقدر در پوزیشن های مختلف خوابیدم دیگه خسته شده بودم

گفتم در جریان باشید به عنوان یه سرباز دارم به مملکتم " خدمت " میکنم و قدردان چرت ها و زبان خوندن هام هم باشید

قدر دان مسئولین هم باشید که روزانه میلیاردها دارن هزینه میکنن تا سرباز ها رو اموزش و سازمان دهی کنن

سپاااااااااااااااااس جناب ها (سربازی رفته باشید متوجه منظور این نوع سپاس میشید)

خلاصه اینجوریاس

اوضاع از اموزشی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بهتره

کارا پیش میره

به امید خدا اخر هفته اولین بخش پک آموزشیم رو  تموم میکنم و داخل هفته اینده توی فرانش انتشار میدم

سایت خودم هم میاد بالا و نسخه فیزیکیش هم توی سایت خودم میفروشم و ادرسشم میذارم

کنارش یه پروژه دیگه هم هست که درگیرشم که قبلا در موردش صحبت کردم و سایت سرخابی هست

فعلا کارا همیناس

به علاوه تمرین رانندگی دیگه

گواهی گرفتم و ابروی هرچی گواهی نامه درا هست بردم :-D

شطرنجیم کنید

برم شام بخورم

دعا کنید توش شیشه نباشه :-D

روزگارتون پر از خنده حلال

یاعلی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیما

قققققــِــرچ

من عاشق آبگوشتم

دیشبم شام ابگوشت داشتیم

لقمه اول رو زدم دیم یه چیزی "قققققــِــرچ" صدا داد

گفتم سنگه ، یه گاز دیگه ، "قققققــِــرچ"

لابد باقی سنگس که دفعه اول خوردش کردم ( :-D )

اقا سومی رو هم زدیم ، بازهم همون "قققققــِــرچ"

گفتم استخونه لابد

اقا به حول قوه الهی قورتش دادم رفت پایین

رفتم سراغ لقمه بعدی و باز هم همون "قققققــِــرچ" مسخره

گفتم بذار سنگه رو در بیارم به مامان بگم دیگه این دفعه شاهکار کردی

اقا در اوردم دیدم این سنگ نیست که

ظاهرا جنس گوسفندش خیلی خورده شیشه داشته :-D

توش شیشه بود :-|

حالا چجوری شیشه رفته بود اون تو رو نمیدونم ولی خلاصه ما شیشه هم خوردیم

خواستم بگم در جریان باشید که با همچین موجودی طرفید

من و از احمدی نژاد نترسونید :-D  من پوست کلفت تر از این حرفام

حالا باحالیش اینه الان هم نشستم دارم باقی همون گوشت کوبیده رو میخورم :-D

تا "قققققــِــرچی" دیگر خدا نگهدار

پی نوشت : بخ مدت حدود 72 ساعت قرار بود که رای رو سفید نندازما

گفته بودن محمود جونم داره میاد

عشقم رو رد صلاحیت کردن

میخواستم بهش رای بدم ، به نظرم راحت توی هر سال یک دهه از عمر جمهوری اسلامی کم میکنه :-D

خیلی دوستش دارم

صد و بیست سال عمر پر ذلت کنه :-D

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیما

مفسد فی الارض هستم 24 ساله از تلاویو

اموزشی یه خوبی داشت اونم اشنایی من با بچه های قوه قضاییه بود

مخصوصا شهروز

یه پسره 28 ساله ی با سواد و دوست داشتنی که برای دکتری امتحان داده بود و منتظر جوابش بود ، کتابش در مراحل پایانی برای چاپ بود و شعرهای نو خیلی خوشگلی هم میگفت

همونقدر که من از شخصتیش خوشم اومده بود اونم با من حال کرده بود و این صحبتا

نتیجه اینکه با هم نسبتا زیاد صحبت میکردیم

مخصوصا توی اردوگاه که چادرمون یکی بود و وقت ازاد رو بچه ها یا مشغول سیگار یواشکی کشیدن بودن یا چرت و پرت گفتن

بهش در مورد یه سری عقایدم و نوشته های وبلاگم گفتم

گفت حکمت مفسد فی الارض میشه

حداقل سه سال حبس ، حداکثر هم اعدام!

خلاصه امر

بعضی نوشته های قدیمی به مرور پاک خواهند شد

پی نوشت : سنم که کمتر بود فکر میکردم هر کس توی ایران میگه ازادی نیست بحثش یا حجابه یا مشروبه و ...

ولی عدم ازادی خیلی پایه ای تر از این حرفاست

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیما