بعد از این ماجرا همه چیز تشدید شد
درست یادم نیست بعدش هم تلاش علنی برای به دست آوردنش کردم یا نه
از من بعید نیست که ازم تلاش کرده باشم
چیزی که یادمه اینه ن بعدش ته مونده اعتماد به نفسم هم رفت
کسی شدم که میرفتم جلوی اینه و عمیقا دوست داشتم با بیارم
کسی شدم که لحظه ی شادیم لحظه ای بود کن توی شب تاریک یه کوچه خلوت پیدا کنم تا بتونم گریه کنم و لگد بزنم توی تیر چراغ برق
کسی شدم که به خدا فحش میدادم که چرا وقتی انقدر زشت و داغون قراره بیافرینه ، این آفرینش میکنه

من همه چیزو داده بودم
قبلا یه مقدار مذهبی بودم که توی این مدت گذاشتم کنار
به خاطر اون
یه بخشیش رو نیت کردم بذارم کنار
یه بخشیش هم واقعا گذاشتم

فریبا اعتقاد داشت که پسری که قبل ازدواج رابطه جنسی نداشته  ، بعد ازدواج میبینه که چ حس خوبی داره و بیشتر طمع میکنه و حالا تااااازه میخواد بیافته دنبال دختر بازی و زن جور کردن و ...
و منم که رابطه ای نداشتم پس همینکارو مبخوام بکنم و هرکی زنم بشه باید با کلی آرزو و با بچه و ... بشینه خونه و یه چشمش اشک بشه و یه چشمش خون و منم دنبال زن بارگی باشم
اخه منی که توی موقع نیازم نرفتم نزدیک دختر بازی هم نشدم چطور ممکنه بعد ازدواج بیافتم دنبال این کارا؟
حالا نمیگم منطق حرفش صفر بود ولی خیلی هم منطقی نبود به نظرم
امکانش هست همچین اتفاقی بیافته ولی از اون طرف ، شاید حتی بیشتر امکا این وجود داشته باشه که کسی که قبلا اهل دختر بازی و مخلفاتش بوده بعد ازدواج زنش براش کافی نباشه و بیافته دنبال این کارا

تا اونجا که یادمه اولین دفعاتی که بهم گفت نه و دلیل اورد همین بود
منم که یه عمر به خاطر لذت خودم اینکارو نکرده بودم که گناه نشه ، حاضر شدم به خاطر آرامش خاطر اون اینکارو بکنم
برای همین گفتم اگه تو از من اینو بخوای انجامش میدم
حتی خاضرم هرکاری بکنم که لذتی هم نبرم و فقط و فقط به خاطر حرف تو اینکارو بکنم

بهش فتم این قضیه حل بشه دیگه حله؟مشکلی نیست؟
گفت نه
گفتم چرا؟
و بعدشم یه سری جواب جالب که بعده ها هم هی تکرار شد
«نه نمیشه ، من تورو اون مدلی دوست ندارم ، ما مثل خواهر برادریم ، نه اوممم نچ نه و ...»

این جزو اون کارایی بود که گفتم میکنم ولی خداروشک هیآ وقت نکردم
هرچند به نظرم گناه گفتنش کمتر از انجام دادنش نیست چون به هر حال من نیت کردم انجامش بدم

به خاطر سلیقه اون موامو درست میکردم
متنفرم بودم و اصلا این کارو دوست نداشتم
ولی به حسی ته دلم بود ، انکار از یه چیزی خوشم میاد و اون یه چیز حس رضایت فریبا بود که البته این حس رضایت تخیلی فقط، توی ذهن من بود
کلی کارا ، کلی حرفا ، کلی انتخاب ها و اسرار ها و ...
اید بهتر باشه نگم بی فایده
به خیالی دلایل
من رو رشد داد
اما به چه قیمتی ؟ با اجازه ی کی؟ کی مسیولیت رشد دادن من رو به اون سپرده بود ؟ اصن اونم نیتش رشد دادن من نبود ، مطمینم

پ.ن:

حالم بده
تعریفش که میکنم به هم میریزم
باقیش برای بعد
در حین نوشتن به این  فکر میکنم که به خودشم بگم بخوندش یا نه
دارم نصبتا بی طرفانه مینوسم
اینجوری زجر نمیکشه
اینجورب حس بد کمتری بهش منتقل میشه
اگر ببخشمش ، شاید بهش بگم این متنو بخونه

پ.ن:

میخواستم شعرای اون وقتامم بذارم اما قبلا نابودشون کردم
وبلاگ شعرام ، دفترش طی متن های توی گوشیم
شاید گیرشون اوردم
شایدم شعر از دیگران گذاشتم
اما احتمال قوی دوباره خودم برای اون وقتا شعر نمیگم