حاصل زندگیم

خاطرت ، داستانها ، پیشنهادات ، نصیحت ها و ... کلا من حاصل زندگیم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دین و احساس» ثبت شده است

این روزها ارزو میشه ، میدونم...

چند روز پیش داشتم از خونه میرفتم بیرون

همین که داشتم در رو میبستم از لای در یه نگاه به داخل هم انداختم

مامانم رو دیدم که جلو تلوزیون نشته بود و میوه میخورد و یه لبخندی موقع بسته شدن در بهم زد

یه حسی بهم دست داد

یه حس مخلوط از خوب و بد

یه حس مثل دیدن یه ویدیو که ماله 15 ساله پیشه

میبینید ادم این وقتا چه حسی میشه؟ حس خوبی داره ولی حسرت هم میخوره که کاش اون روزا برگردن

من توی اون روزا هستم ولی درگیر کار و درس و سربازی و ...

انگار نمیرسم ازش لذت ببرم  ، یعنی لذتم میبرما ولی اون قدی که باید ببرم نمیبرم

مطمئنم این روزا خاطره مشه

از اون خاطره هایی که اشک رو چشای ادم جاری میکنه

کاش بتونم انقدر این روزا رو خوب کنم که وقتی خاطره شد بهشون نگاه کنم ، یا تو ذهنم یاداوریشون کنم و فقط لذت ببرم

فقط افتخار کنم که من اون روزها رو جه خوب ساختم

فک میکنم اگر این روزا بهترین رفتارها رو با مامان و بابا و داداشم و خانمم و دوستم داشته باشم میتونم همچین حسیرو در اینده به وجود بیارم

باید یه کم جلوی ناراحتی های کوچیک روزانه مقاومت کنم

کمتر عصبی شم

کمتر به خاطر مسائل مسخره درگیر کنم فکرمو

اینده نگر تر باشم

به زندگی کلی تر نگاه کنم

یادمه یه زمانی روی یه برگه داشتم فکرامو مینوشتم و نوشتم"زندگی مثل یه بازیه کامپیوتریه"

کلی هم توضیح بعدش نوشتم که شاید بعدا اینجا هم قرارش دادم

اما بعده ها همین جمله رو از افراد بزرگ هم خوندم و فهمیدم یه تفکر غلط نیست (به احتمال زیاد)

واقعا زندگی مثل یه بازیه

باید بهترین بازیکن باشم تا هم الان لذت بیشتر ببرم هم بعد از تموم شدن بازی

به امید خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

قسمت چهارم

یادمه اون روزی که این ماجراها استارت اصلیش رو خورد
ببینید ، فرض کنید من یه کسی هستم که یه مقدار تنشمه و یه لیوان آب هم روی میز هست
به هر دلیلی توجه آنچنانی به اون لیوان آب نمیکنم ،نه ابنکه قدرشو ندونما ولی من عطش شدید ندارم و یه مقدار فقط تشنمه و از طرف دیگه یه لیوان آب هم جلومه دیگه
بعد یهو یکی بخوره به میز و لیوان کج بشه
مطمینا وقتی بگیرمشو نذارم بریزه ،یا اصلا به هر دلیل دیگه ای نریزه ، بیشتر از قبل قدرش رو میدونم
شاید همون لحظه لیوان آب رو بردارم و بخورم چون یا چشم خودم دیدم که ممکنه بریزه و از دستش بدم
حالا تازه تشنگیم خودشو نشون میده ، شاید حتی حس تشنگی کاذب هم به وجود بیاد و بیشتر از چیزی که تشنمه امه احساس تشنگی کنم


قضیه من و فریبا هم همین شکلی بود
رابطه خیلی خوب و نزدیکی داشتیم و من فک میکردم اسلام برای جلوگیری از رابطه جنسی نامشروع و خیانت به همسر و هزارتا چیز شبیه این گفته که رابطه با نامحرم نداشته باشید و از اونجا که من به خودم اطمینان دارم پس اشکالی نداره به نامحرم نزدیک شم
برای خودم جایگاه مفسر و عالم دینی قایل شده بودم
ولی خوب رابطه امون خیی خوب بود و بهتر هم میشد
اون از مشکلاتش میگفت و من همراهیش میکردم
از حس عشقش به مصطفی ، برادر همکلاسیش میگفت و من با تعجب و توجه زیاد گوش میدادم ببینم این حرفا که میزنه یعنی چی واقعا
مگه میشه ذهن آدم درگیر کسی باشه و آدم نتونه ذهنش رو خلاص کنه؟ خوب ذهت خیلی درگیر میشه بشین فیلم ببین ، بازی کن ، توی نت بچرخ ،برو بیرون بگرد
یعنی چی نمیتونم بهش فک نکنم؟
از طرف دیگه هم مرصاد بود که قصه های عاشقانه اشوبرام میگفت که یا فلانی یا دیگه اصن راه نداره
مرصاد یه دوست از زمان راهنمایی بود که با هم بودیم که حالا بعدا درباره اش میگم
از طرفی هم فشار های اقای عزیزی بود ، صاحب کارم
ایشون اطلاعات خیلی بالایی داشت و قصد داشت کاری کنه من از حالت بچگانه بیام بیرون و اصطلاحا بزرگ شم
با مفاهیم مختلف اشنا شم و ...
موفق هم شد
کارایی کرد و تلاشهایی کرد که بعضیاشون هیچوقت درک نکردم،اینم باشه برا بعد
داشتم میگفتم ،فریبا و من نزدیک و نزدیک تر شدیم ، تمام خصوصی ترین خاطراتشم بهم گفت و منم همینطور
تا اینکه یه مدت کمرنگ شده و بعدم یه روز خونه بابابزرگم دیدمش
گفت خودکشی کرده بوده و داداشش اومده دیده این افتاده کف اتاق و کلی خون ازش رفته
سریع رسوندتش بیمارستان و نجاتش داده بودن
میگفت تیغ و کشیدم رو مچم ، بعد دوباره کشیدم ، بازم بازم بازم
میخواستم خیالم راحت شه که تموم شده
ولی تموم نشد
تازه شروع شده بود
هم برای اون هم برای من
یوان آبی که ذاتا بهش نیاز داشتم جلو روم تا مرز ریخته شدن کج شد
تشنه که بودم ،عطش هم گرفتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

قسمت دوم

بعد از این ماجرا همه چیز تشدید شد
درست یادم نیست بعدش هم تلاش علنی برای به دست آوردنش کردم یا نه
از من بعید نیست که ازم تلاش کرده باشم
چیزی که یادمه اینه ن بعدش ته مونده اعتماد به نفسم هم رفت
کسی شدم که میرفتم جلوی اینه و عمیقا دوست داشتم با بیارم
کسی شدم که لحظه ی شادیم لحظه ای بود کن توی شب تاریک یه کوچه خلوت پیدا کنم تا بتونم گریه کنم و لگد بزنم توی تیر چراغ برق
کسی شدم که به خدا فحش میدادم که چرا وقتی انقدر زشت و داغون قراره بیافرینه ، این آفرینش میکنه

من همه چیزو داده بودم
قبلا یه مقدار مذهبی بودم که توی این مدت گذاشتم کنار
به خاطر اون
یه بخشیش رو نیت کردم بذارم کنار
یه بخشیش هم واقعا گذاشتم

فریبا اعتقاد داشت که پسری که قبل ازدواج رابطه جنسی نداشته  ، بعد ازدواج میبینه که چ حس خوبی داره و بیشتر طمع میکنه و حالا تااااازه میخواد بیافته دنبال دختر بازی و زن جور کردن و ...
و منم که رابطه ای نداشتم پس همینکارو مبخوام بکنم و هرکی زنم بشه باید با کلی آرزو و با بچه و ... بشینه خونه و یه چشمش اشک بشه و یه چشمش خون و منم دنبال زن بارگی باشم
اخه منی که توی موقع نیازم نرفتم نزدیک دختر بازی هم نشدم چطور ممکنه بعد ازدواج بیافتم دنبال این کارا؟
حالا نمیگم منطق حرفش صفر بود ولی خیلی هم منطقی نبود به نظرم
امکانش هست همچین اتفاقی بیافته ولی از اون طرف ، شاید حتی بیشتر امکا این وجود داشته باشه که کسی که قبلا اهل دختر بازی و مخلفاتش بوده بعد ازدواج زنش براش کافی نباشه و بیافته دنبال این کارا

تا اونجا که یادمه اولین دفعاتی که بهم گفت نه و دلیل اورد همین بود
منم که یه عمر به خاطر لذت خودم اینکارو نکرده بودم که گناه نشه ، حاضر شدم به خاطر آرامش خاطر اون اینکارو بکنم
برای همین گفتم اگه تو از من اینو بخوای انجامش میدم
حتی خاضرم هرکاری بکنم که لذتی هم نبرم و فقط و فقط به خاطر حرف تو اینکارو بکنم

بهش فتم این قضیه حل بشه دیگه حله؟مشکلی نیست؟
گفت نه
گفتم چرا؟
و بعدشم یه سری جواب جالب که بعده ها هم هی تکرار شد
«نه نمیشه ، من تورو اون مدلی دوست ندارم ، ما مثل خواهر برادریم ، نه اوممم نچ نه و ...»

این جزو اون کارایی بود که گفتم میکنم ولی خداروشک هیآ وقت نکردم
هرچند به نظرم گناه گفتنش کمتر از انجام دادنش نیست چون به هر حال من نیت کردم انجامش بدم

به خاطر سلیقه اون موامو درست میکردم
متنفرم بودم و اصلا این کارو دوست نداشتم
ولی به حسی ته دلم بود ، انکار از یه چیزی خوشم میاد و اون یه چیز حس رضایت فریبا بود که البته این حس رضایت تخیلی فقط، توی ذهن من بود
کلی کارا ، کلی حرفا ، کلی انتخاب ها و اسرار ها و ...
اید بهتر باشه نگم بی فایده
به خیالی دلایل
من رو رشد داد
اما به چه قیمتی ؟ با اجازه ی کی؟ کی مسیولیت رشد دادن من رو به اون سپرده بود ؟ اصن اونم نیتش رشد دادن من نبود ، مطمینم

پ.ن:

حالم بده
تعریفش که میکنم به هم میریزم
باقیش برای بعد
در حین نوشتن به این  فکر میکنم که به خودشم بگم بخوندش یا نه
دارم نصبتا بی طرفانه مینوسم
اینجوری زجر نمیکشه
اینجورب حس بد کمتری بهش منتقل میشه
اگر ببخشمش ، شاید بهش بگم این متنو بخونه

پ.ن:

میخواستم شعرای اون وقتامم بذارم اما قبلا نابودشون کردم
وبلاگ شعرام ، دفترش طی متن های توی گوشیم
شاید گیرشون اوردم
شایدم شعر از دیگران گذاشتم
اما احتمال قوی دوباره خودم برای اون وقتا شعر نمیگم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما