حاصل زندگیم

خاطرت ، داستانها ، پیشنهادات ، نصیحت ها و ... کلا من حاصل زندگیم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شروع تغییر» ثبت شده است

قسمت اول

خیلی وقت بود میخواستم داستان زندگیمو بنویسم ولی هی تنبلیم میومد
چون قستمای اولش که مربوط به بچگیم میشه خیلی برام خاص نبود و خیلی حوصله اشو نداشتم و فک میکردم بقیه هم حوصله اشو ندارن
تا اینکه بهراین نتیجه رسیدم که از وسط شروع کنمو جلو برم بعد به مرور اوایل زندگیمون یه چیزایی تعریف میکنم

***

توی اتاق بابا بزرگم بودیم
بعد از مرگ مامان بزرگم سعی میکردیم حداقل ماهی دو سه بار دور هم جمع بشیم که بابا بزرگ هم تنها نباشه
حداقل یه زمانی بچه ها و نوه ها شو ببینه
البته همه نوه ها که نمیومدن چون راه دور بود و یکی از عمه فاطمه هم نمیومد چون با عمه فریبا دعوا داشت

عمه فریبا اسمش فریبا نیست عمه فاطمه هم اسمش فاطمه نیست
من وقتی بچه بودم اسم بچه هاییشون رو که هم سن من بودن رو میذاشتم روشون
فاطمه و فریبا هم سن و سال من بودن و منم به ماماناشون اینجوری اسم داده بودم

خلاصه که...
توی اتاق پذیرایی بابا بزرگم بودیم
من بغل تلوزیون نشسته بودم روبه روی فریبا

همن حرفای همیشگی رو زد
نه ما به رد هم نمیخوریم و ولش کن و ...
برای بار هزارم میپرسیدم که چرا؟
اوایل جواب داد که به این دلایل و من هم گفتم من مشکلات پیش رو رو بر میدارم
واقعا هم میتونستم
کار سختی هم نبود چیزایی که میخواست اکثرشون رو میتونستم بهش برسم
پس بازم پرسیدم چرا
یه لحظه روبه شو کرد سمت حیاط ، چهره اش ی حالت خسته داشت ، یه حالتی که انگار داره حالش ازم به هم میخوره ،یا شاید خسته شده از این مقاومت من ، مثل کسی که چندین ساله یه مریضی رو داره و دیگه خسته شده ازش ، یا شایدم حرفی رو میخواست بزنه که نمیتونه
به رو به شو کرد سمت من و زل زد تیورچشمام و سریع گفت «دوستت ندارم»
نمیدونم چند ده ثانیه شد ، یا یکی دو ثانیه
ولی خشک شدم
قبلا میگفت مثلا مذهبی هستی و من خوشم نمیاد منم جواب داشتم میگفتم باشه میذارم کنار
میگفت از فلان اهر خوشم میاد من سعی میکردم خودمو شبیهش کنم
میگفت دوست دارم طرفم کار برای. خودش داشته باشه ، توی سن نوزده سالگی مقدمات ایجاد یه کسب و کار و چیدم و شروعش کردم

اما این دفعه...
چی بگم آخه
نگا کردم تو چشمانش و اونم زل زده بود تو چشام
مطمینم که میدونست چ حرفی زده
مطمینم که میدونست چ کار با من کرده
ولی لذت یک لحظه رها شدن ،. خالی شدن ، آزاد شدن ، لذت زدن حرف دلش رو ترجیح داده بود
اگه بخوایم با انصاف باشیم شاید بهتر باشه بگیم عذاب نزدن حرف دلش رو کنار گذاشته بود
چون اینکه کسی و دوست نداشته باشی و سعی کنی یه جوری دست به رسرش کنی احتمالا کار سختی باشه
نمیدونم چند ثانی نگاش میکردم ولی بعد یه مدت سرمو برگرداندن سمت تلوزیون
هیچی نمیگفتم
نگام پر غم بود و خودمم می فهمیدم از چهرهام مشخصه که چقدر ناراحتم
شاید خودمم یه مقدار تلاش میکردم تا ناراحتیم رو نشون بدم
نمیدونم چجوری توضیحش بدم ولی فک میکنم همه اینکارو کردن
که مثلا خودتون گم میشین یا فرضا پولتون رو دزد میزنه و برای اینکه پدر و مادرتون دعواتون نکنن شما ناراحتیتون رو صد برابر نشون میدید
منم هی چیز تو همین مایه ها بود

خیلی ناراحت کننده بود ، ولی توی اون لحظه میتونستم خودمو جمع کنم و نکردم
از گوشه چشمم مبدیدمش که هنوز داره نگام میکنه
یه مقدار که گذشت انگار تازه فهمید که چی گفته
گفت اینجوری نکن دیگه ، ناراحت نباش
از نگاس و تن صداش معلوم بود که از ناراحتیم ناراحته

انقدر این چند لحظه برام شوک آور و عجیب و بد بود که درست یادم نمیاد چی شد
یادم نمیاد شبش چیکار کردم
تنها چیزایی که از اون شبا و اون مدتا یادم میاد شب بیدار موندن و گریه کردن توی ساعت حدود سه بود
کاری که بعدا جایگزینی کردم با فیلم و سریال طنز دیدن
شاید باورتون نسه ولی گریه کردن ساکت توی دل شب با صدای اروم اونم برای یه پسر اصن کار اسون و لذت بخشی نیست
بی پناهی و بی چارگی هم همینطور
از دست رفتنه همه ی تلاش ها و امید ها هم

خلاصه امر این برای من به نقطه شروع بود
شروع این مدلی بلاخره یه شروع دیگه
زندگی من از این نقطه به بعد یه نیما دیگه داره
البته طول میکشه تا این نیما جدید شکل بگیره
ولی بالاخره دیگه
باید یه جا استارتش میخورد و به نظرم همین جا استارتش خورد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

داستان زندگیم

میخوام داستان زندگیم رو بذارم

دو سه قسمتشم نوشتم

در درجه اول برای خودمه

که بعدا برگردم بخونم و درس بگیرم

برای بقیه هم هست که اونا هم از زندگی و اشتباهات و انتخاباتم درس بگیرن

همونطور که من بهدفعات از زندگی دیگران درس گرفتم

بروز رسانی : از اینجا میتونید بخونیدش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما