حاصل زندگیم

خاطرت ، داستانها ، پیشنهادات ، نصیحت ها و ... کلا من حاصل زندگیم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

مردمی عاشق همدگیر

یه ویدیو انگیزشی عالی

متن نداره

فقط ویدیو های کوتاه از عشق ادما نصبت به همدیگه اس

انسانیت

هم نوع دوستی

کمک به هم

کلی حس خوب

از این جا دانلود کنید

احساسات ادم شدیدا برانخیته میشه با دیدنش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

قسمت چهارم

یادمه اون روزی که این ماجراها استارت اصلیش رو خورد
ببینید ، فرض کنید من یه کسی هستم که یه مقدار تنشمه و یه لیوان آب هم روی میز هست
به هر دلیلی توجه آنچنانی به اون لیوان آب نمیکنم ،نه ابنکه قدرشو ندونما ولی من عطش شدید ندارم و یه مقدار فقط تشنمه و از طرف دیگه یه لیوان آب هم جلومه دیگه
بعد یهو یکی بخوره به میز و لیوان کج بشه
مطمینا وقتی بگیرمشو نذارم بریزه ،یا اصلا به هر دلیل دیگه ای نریزه ، بیشتر از قبل قدرش رو میدونم
شاید همون لحظه لیوان آب رو بردارم و بخورم چون یا چشم خودم دیدم که ممکنه بریزه و از دستش بدم
حالا تازه تشنگیم خودشو نشون میده ، شاید حتی حس تشنگی کاذب هم به وجود بیاد و بیشتر از چیزی که تشنمه امه احساس تشنگی کنم


قضیه من و فریبا هم همین شکلی بود
رابطه خیلی خوب و نزدیکی داشتیم و من فک میکردم اسلام برای جلوگیری از رابطه جنسی نامشروع و خیانت به همسر و هزارتا چیز شبیه این گفته که رابطه با نامحرم نداشته باشید و از اونجا که من به خودم اطمینان دارم پس اشکالی نداره به نامحرم نزدیک شم
برای خودم جایگاه مفسر و عالم دینی قایل شده بودم
ولی خوب رابطه امون خیی خوب بود و بهتر هم میشد
اون از مشکلاتش میگفت و من همراهیش میکردم
از حس عشقش به مصطفی ، برادر همکلاسیش میگفت و من با تعجب و توجه زیاد گوش میدادم ببینم این حرفا که میزنه یعنی چی واقعا
مگه میشه ذهن آدم درگیر کسی باشه و آدم نتونه ذهنش رو خلاص کنه؟ خوب ذهت خیلی درگیر میشه بشین فیلم ببین ، بازی کن ، توی نت بچرخ ،برو بیرون بگرد
یعنی چی نمیتونم بهش فک نکنم؟
از طرف دیگه هم مرصاد بود که قصه های عاشقانه اشوبرام میگفت که یا فلانی یا دیگه اصن راه نداره
مرصاد یه دوست از زمان راهنمایی بود که با هم بودیم که حالا بعدا درباره اش میگم
از طرفی هم فشار های اقای عزیزی بود ، صاحب کارم
ایشون اطلاعات خیلی بالایی داشت و قصد داشت کاری کنه من از حالت بچگانه بیام بیرون و اصطلاحا بزرگ شم
با مفاهیم مختلف اشنا شم و ...
موفق هم شد
کارایی کرد و تلاشهایی کرد که بعضیاشون هیچوقت درک نکردم،اینم باشه برا بعد
داشتم میگفتم ،فریبا و من نزدیک و نزدیک تر شدیم ، تمام خصوصی ترین خاطراتشم بهم گفت و منم همینطور
تا اینکه یه مدت کمرنگ شده و بعدم یه روز خونه بابابزرگم دیدمش
گفت خودکشی کرده بوده و داداشش اومده دیده این افتاده کف اتاق و کلی خون ازش رفته
سریع رسوندتش بیمارستان و نجاتش داده بودن
میگفت تیغ و کشیدم رو مچم ، بعد دوباره کشیدم ، بازم بازم بازم
میخواستم خیالم راحت شه که تموم شده
ولی تموم نشد
تازه شروع شده بود
هم برای اون هم برای من
یوان آبی که ذاتا بهش نیاز داشتم جلو روم تا مرز ریخته شدن کج شد
تشنه که بودم ،عطش هم گرفتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما