حاصل زندگیم

خاطرت ، داستانها ، پیشنهادات ، نصیحت ها و ... کلا من حاصل زندگیم

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

اخرین بار کی احساس خوشبختی کردید؟

یه ویدیو میدیدم توی یوتیوب با این اسم "خوشبختی و تهران - فیلمی از علی مولوی - ‍پنجاه جواب یک سوال - ایران، تهران "

برام خیلی جالب بود

از مردم میپرسید اخرین بار کی احساس خوبشختی کردید؟

یه اقایی میگفت لحظه بازنشستگیم ، خیلی سخت بود کار برام

یه خانمی میگفت نیم ساعت پیش ... گل کشیدم (یه نوع ماده مخدر)

یکی میگفت نمیدونم کی... من خیلی احساس خوشبختی میکنم :-)

یکی میگفت وقتی بابام بهم گفت ازت راضیم ... و بعدم مرد

یکی میگفت من از این چیزا چیزی نمیدونم

یکی میگفت من چیزی برای خوشبختی ندیدم توی زندگیم :-(

یکی میگفت دوران کودکی اخرین بار بوده

یکی میگفت سه سال پیش ... عاشقی!

یه کی دیگه میگفت...

هرکدومشون توش یه دنیا تجربه بود

در کنارش ، این سوال میتونه راه خوشبختی خیلیها رو براشون باز کنه

وقتی ما اصلا دونیم خوشبختی دقیقا و در عمل یعنی چی ، چطور میخواهیم یه روزی بهش برسیم؟

درسته من وبلاگم حالت شخصی داره و بیشتر برنامه های روزانه ام رو توش مینوسیم ولی میخوام از شما هم بپرسم و اینجا یه مجموعه کامل رو جمع کنم و خودمم مطالعه ام در مورد این سوال رو بیشتر کنم

(به چشم یه بازی وبلاگی نگاهش کنید توی وبلاگ هاتون بنویسید و به منم خبر بدید تا لینکش رو اینجا هم بذارم)

شما آخرین بار کی احساس خوشبختی کردید؟

(اولین کامنت جواب خودمه)

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیما

کاش همیشه یادم میموند

کاش همیشه یادم میموند که به چالش های زندگی به چشم یه چیزی مثل غول بازی نگاه کنم

چند بار ابن کارو کردم و راضی هم هستم از انجامش

واقعیت اینه که بلاخره میشه به هدف های مختلف رسید

راه هاش و نحوه پیشبردشون و سختی و اسونیش متفاوته ولی خوب بازم میشه

وقتی یه چیزی رو میخوام اول از همه یادم باشه که احتمال زیاد یه سری چالش پیش روم خواهد بود

و بعدشم یادم باشه که اینا قفلا

قفل برای اینه که یه عده بازش کنن

همه نتونن بازش کنن ولی یه عده بتونن

پس بلاخره باید یه نفر بازش کنه که روش قفل گذاشتن دیگه

چالش های زندگی و سختی های کار ها و ... هم همینجورین

فقط یه قفل

نه بیشتر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

این روزها ارزو میشه ، میدونم...

چند روز پیش داشتم از خونه میرفتم بیرون

همین که داشتم در رو میبستم از لای در یه نگاه به داخل هم انداختم

مامانم رو دیدم که جلو تلوزیون نشته بود و میوه میخورد و یه لبخندی موقع بسته شدن در بهم زد

یه حسی بهم دست داد

یه حس مخلوط از خوب و بد

یه حس مثل دیدن یه ویدیو که ماله 15 ساله پیشه

میبینید ادم این وقتا چه حسی میشه؟ حس خوبی داره ولی حسرت هم میخوره که کاش اون روزا برگردن

من توی اون روزا هستم ولی درگیر کار و درس و سربازی و ...

انگار نمیرسم ازش لذت ببرم  ، یعنی لذتم میبرما ولی اون قدی که باید ببرم نمیبرم

مطمئنم این روزا خاطره مشه

از اون خاطره هایی که اشک رو چشای ادم جاری میکنه

کاش بتونم انقدر این روزا رو خوب کنم که وقتی خاطره شد بهشون نگاه کنم ، یا تو ذهنم یاداوریشون کنم و فقط لذت ببرم

فقط افتخار کنم که من اون روزها رو جه خوب ساختم

فک میکنم اگر این روزا بهترین رفتارها رو با مامان و بابا و داداشم و خانمم و دوستم داشته باشم میتونم همچین حسیرو در اینده به وجود بیارم

باید یه کم جلوی ناراحتی های کوچیک روزانه مقاومت کنم

کمتر عصبی شم

کمتر به خاطر مسائل مسخره درگیر کنم فکرمو

اینده نگر تر باشم

به زندگی کلی تر نگاه کنم

یادمه یه زمانی روی یه برگه داشتم فکرامو مینوشتم و نوشتم"زندگی مثل یه بازیه کامپیوتریه"

کلی هم توضیح بعدش نوشتم که شاید بعدا اینجا هم قرارش دادم

اما بعده ها همین جمله رو از افراد بزرگ هم خوندم و فهمیدم یه تفکر غلط نیست (به احتمال زیاد)

واقعا زندگی مثل یه بازیه

باید بهترین بازیکن باشم تا هم الان لذت بیشتر ببرم هم بعد از تموم شدن بازی

به امید خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما

پست ثابت

توی این وبلاگ میخوام تجربیاتم رو قرار بدم

خاطرات و تفکرات روزانه هم هست

کلا توش پر مطلب میشه که هم برای خودم مفیده هم برای کسی که بخواد حاصل زندگی یه ادم دیگه استفاده کنه

توش داستان زندگیم رو هم قرار میدم

و همینطور داستان های دیگه ای که مینویسم

یا شعرهایی که مینوسم رو


اگر کسی سوالی داشت بپرسه در خدمتش هستم

در ضمن توجه داشته باشید اسم های مختلف که اینجا به کار میره الکی هست

اسم اشخاص اسم مکانها و ...

نمیخوام یه عده ای بدونن اینجا من دارم مینویسم و یه سری رازهای زندگیم رو بفهمن



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نیما