خیلی جالبه

ما توی دنیایی زندگی میکنیم که به راحتی از کنار بعضی موارد رد میشیم

مثلا خیلی راحت میشنویم که فلان فال گیر و کف بین ، میاد و بدون یک کلمه حرف زدن خصوصی ترین مشخصات زندگی طرف مقابلش رو به زبون میاره

یا میشنویم فلان فرد قدرت داره که با فکرش یه جسم رو تکون بده

یا اصلا در مورد خواب های عجیب و غریب مردم میشونیم که توی فرضا پیشگویی انجام میشه یا اینکه این تجربیات برای خودمون پیش میاد

اما راحت از کنارشون در میشیم ، یه قدرت عظییییییییییییم و ما نادید میگیریمش

اتفاقی که برای من افتاد نه فالگیر توش بود نه کف بین

من بودم توی سن حدود دوازده سالگی تا اونجا که یادمه و طرف مقابلمم یه پسر 15 -16 ساله

خوابم نبودم در بیاداری محض همه چیز اتفاق افتاد

وقتی خونه پسرخاله ام میرفتیم گاهی اوقات میرفتیم و با دوتا پسر همسایه اشون به اسم میلاد و علی فوتبال بازی میکردیم

میلاد از همه بزرگتر بود و چندبارم با هم دعوامون شد ، ولی در کل حرفای جالبی به من میزد

یه بار که پسرخاله ام رفته بود بالا تا ببین مامانش چیکارش داره و علی هم اونجا نبود میلاد نشست با من به صحبت کردن

میگفت من توی تو یه چیزی میبینم که توی اون دوتا نمیبینیم

من نمیفهمدم چی میگه ، من کلا برای قبول چیزی سند و مدرک قوی میخوام و مفت زیربار نمیرم و از طرفی وقتی زیربار برم مفت کوتاه نمیام

اون بنده خدا هم ورداشت یه ازمایش جالبی انجام داد

رفت توی باغچه ی حیاط و شروع کردن به گشتن دنبال یه سنگی که شکل خاصی داشته باشه

گشت و گشت و گشت و یه سنگ پیدا کرد که مکعب بود ، تقریبا شبیه به تاس

یک طرفش چندتا سوراخ داشت و یک طرف هم یه مقدار رنگش فرق داشت و یک طرف دیکه هم یه شکل و شمایل دیگه ای

بعد به من گفت قشنگ به این سنگه نگاه کن

بعد شروع کرد به چرخوندش ، هی چرخوند ، هی چرخوند ، هی چرخوند...

خاطره کلا خیلی مبهمه و خیلی جزئیات یادم نیست ولی در کل یادمه یه مدتی این کار رو میکرد

بعد ه بار سنگ رو پرت کرد اون طرف حیاط و منم داشتم نکاه میکردم

گفت به نظرت کجا افتاده ؟ گفتم فلان جا دیگه

گفت خوب حالا برو بیار و ببین کجا هم افتاده

منم رفتم دیدم مثلا چند قدم با اونجایی که من فک میکردم افتاده فاصله داره

رفتم اوردم و دادم بهش و دوباره یه مدت چرخوند و من نکاه کردم و بعدش گفت خوب حالا چشمات رو ببند

بعد انداختش

گفت فک میکنی کجا افتاده؟ گفتم فلان جا و با دست نشون دادم

بعد چشامو باز کردم و رفتم دنبال سنگ و دیدم اشتباه کردم

بار سوم ، چهارم پنجم...

کم کم بهتر حدس میزدم ، البته "حدس" کلمه ی بدیه قضیه چیزی بیشتر از حدس بود

چندبار که گذشت اتفاق خیلی عجیب و حالبی افتاد

من وقتی چشمام بسته بود ، یه خط بنفش رنگ میدیدم

از دستای میلاد که کنارم نشسته بود تا سنگ که اون سمت حیاط بود و تقریبا نقطه ی دقیق سنگ رو میتونستم بگم

برام عجیب بود و جالب ، خیلی جذب شده بودم

یه خط بنفش توی تصوری که از حیاط داخل ذهنم داشتم کششیده شده بود که نقطه دقیق به من میداد

در حالی که قبل از پرتاب سنگ من چشمم بسته بود

این قضیه پای من و به این داستان باز کرد و منو جذب این ادم کرد

جالبیش اینه که اخرین دفعه ف سنگ رو پرت کرد و من داشتم نقطه افتادنش رو توی ذهنم با همون خط بنفش رنگ که منحنی  هم بود میدیدم که یهو شروع کرد به تکون خوردن

مثل وقتی که شیلنگ رو تکون میدیم

مثل حرکت بدن مار و کنارش هم یه خط نارنجی اومد

کف کرده بودم ، خدایا این دیگه چیه؟ سریع چشمام رو باز کردم که به میلاد توضیح بدم که

دیدم پسر خاله ام اومده توی حیاط و داره مستقیم به من نگاه میکنه

وقتی به میلاد گفتم گفت دلیلش اومدن اون هست و اینکه فکرش مشغول به من بوده

کلی تمرین بهم داد و کلی شگفتی از این دنیا رو به زنگی من باز کرد

شاید تجربیات عملیش برام دو سه بار بوده باشه ولی ارزشش بیش از این حرفاست

بعدی از دنیا رو باهاش اشنا شدم که خیلا نیشدن

معمولا این داستان رو که تعریف میکنم کنارش به دفعات قسم میخورم

به خدا راست میگم و ...

به قران راست میگم و ...

باور کنید این اتفاق افتاد و ....

الانم نمیدونم باور میکنید یا نه

ولی اگر باور نمیکنید صرفا این حرف رو از من قبول کنید که

خیلی از چیزهای توی دنیای اطراف هست که دارید از دستشون میدید و خیلیا هستن که مردن و این شگفتیا رو هیچی ازش نچشیدن

تمام سعیتون رو بکنید تا روی مغزتون تمرکز کنید و از خوبی های دنیا استفاده کنید

من بازم از تمرین های دیکه ای که اون بهم داد بهتون میگم

شاید یه روزم با یکی از دوستانم این تمرین رو مجددا انجام دادیم و نتیجه اش رو بهتون گفتم

نمیدونم اون دوستی که میخواد همراهیم کنه باید خودش اطلاعات و انرژی خاصی داشته باشه یا نه

حیف که دیگه به میلاد هیچ دسترسی ندارم :-(

چ نعمتی رو از دست دادم

ایشالا که یکی مثل اون پیدا میکنم